شکسپیر و شرکایش در پاریس با گیاهانی سرگردان در آغوش | میدانستید سرپناهی در پاریس وجود دارد که شما را غرق در دنیای نویسندگان میکند؟ من نیز زمانی که بیشترین نیاز را داشتم، اوقاتی را آنجا سپری کردم. اما این سرپناه، بسیار بیشتر از یک جای خواب معمولی است. چه چیز است که آن را خاص میکند؟
هوای سرد و طاقتفرسایی بود. به هر جان کندنی بود خودم را از کره شمالی به پاریس رسانده بودم و 5 فرانکی که ته جیبم مانده بود، برای کرایه کردن اتاقی در هتل کافی نبود که هیچ، دو روز بود غذای درست و حسابی هم نخورده بودم تا بتوانم پسانداز کنم. شرایط جنگ در زادگاهم چنان وحشتناک بود که ترجیح میدادم از گرسنگی بمیرم تا اینکه شاهد خونریزیهای وحشتناک باشم. تمام روز را در خیابانها مشغول گشتن بودم و به این فکر میکردم که چگونه میتوانم برای خودم کاری در این شهر غریب دست و پا کنم تا گلیمم را از آب بیرون بکشم. پیش از فرار، به تنها چیزی که فکر نکرده بودم این قسمت داستان بود. تنها میخواستم جانم را بردارم و به هر قیمتی که شده فرار کنم. چیزهایی هم که همراهم برداشته بودم، یک کوله کوچک بود به همراه چند دست لباس و دفتر و قلمم: تمامِ آنچه یک نویسنده به آن نیاز دارد!
سفر با تورهای داخلی و خارجی در کافه گردش
غرق در افکارم بودم که مغازهای توجهم را جلب کرد. نمای سبز فروشگاه کوچک که ترکیبی از زرد نیز در آن مشاهده میشد، حس سرسبزی و زندگی را در ذهنم تداعی میکرد. نزدیکتر شدم. فروشگاهی بود برای خریدن خوراک روح: کتاب! ما نویسندگان هم که شیدای آن.
وارد مغازه شدم. مردی لاغر اندام و خوشرو، جلو آمد و خوشآمد گفت. نگاهی به کولهی روی دوشم انداخت و فوراً گفت "مسافری؟" با سر، تائید کردم. گفت "بشین تا برات قهوه بیارم، حتماً خیلی سردت شده". تشکر کردم، کولهام را زمین گذاشتم و به گشتوگذار در اطراف مغازه پرداختم. بالای در کوچکی که داخل مغازه قرار داشت و به بخش دیگری از کتاب فروشی باز میشد، نوشتهای بود که چشمها را به سمت خود میخواند "با غریبهها نامهربان مباش چرا که شاید فرشتگانی پنهانی باشند".
8 مورد از زیباترین چشماندازها در کشور فرانسه
صاحب فروشگاه با فنجانی قهوه، به سمتم آمد و آن را با عجله به دستم داد. بیوقفه آن را نوشیدم. مکالمهای گرم و صمیمانه با هم داشتیم و متوجه شدم نامش «جورج ویتمن» است؛ همچنین به تازگی کتاب فروشی خود را در همان سال، یعنی 1951، افتتاح کرده. از زندگی، امید و آرزوهایش گفت. اینکه امید دارد این کتاب فروشی، تبدیل به قطب ادبی در قلب پاریس شود. کمونیست بودن جورج و امید و آرزوهایی که داشت، همخوانی شدیدی داشتند. زمانی که متوجه شد نویسندهای تازهکار هستم، لبخندش عمیقتر شد. از آن گفت که آرزو دارد روزی این کتاب فروشی، تبدیل به قرارگاه نویسندگان بزرگ جهان شود و آنکه تختهایی در فروشگاه تعبیه کرده است تا هر نویسندهای که نیازمند مکانی برای گذران اوقات باشد، بتواند از آنها استفاده کند و مهمان او باشد. به ناگاه یاد شعاری افتادم که بر بالای یکی از درهای فروشگاه دیده بودم. شعاری دلپذیر برای پذیرش آنانی که در راه سفر خود، سردرگم هستند. جورج آنها را «گیاهان سرگردان» مینامید. صحبت که ادامه یافت، متوجه شدم چه شانس بزرگی به من رو کرده است. جورج میگفت افرادی که به اینجا میآیند و قصد دارند بمانند، باید یک بیوگرافی بنویسند و روزی یک الی دو ساعت هم در کارهای کتاب فروشی کمک کنند. اولی که برایم مثل آب خوردن بود و دومی هم مرا از یافتن کار به صورت موقت بینیاز میکرد. از میان چندین تختی که در این فروشگاه وجود داشت، یکی را برای خود انتخاب کردم.
در گذر زمان ذره ذره فعالیتهای دیگری نیز در کنار فروختن کتاب در فروشگاه «شکسپیر و شرکا» برگذار شد. یکشنبهها، مراسم نوشیدن چای داشتیم و گپوگفتها ادبی. مراسمهای شعرخوانی و گردهمآییهای ادبی نیز از آنهایی بودند که به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دست بدهم. حتی زمانی، شکسپیر و شرکا تبدیل به پایگاهی برای هنرمندان نسل بیت شد، گروهی از هنرمندان آمریکایی که پس از جنگ جهانی دوم، به هنجارشکنی اجتماعی در شعر، موسیقی و زندگی اجتماعی خود روی آوردند. از این میان، «آلن گینزبرگ»، « گرگوری کورسو» و « ویلیام اس. باروز» را خوب به خاطر دارم. سالها بعد، ساختمان مجاور این کتاب فروشی را هم خریدند و آن را تبدیل به کافه رستورانی کوچک با زمینهای ادبی کردند.
اکنون که دارم اینها را برایتان تعریف میکنم، سالهاست که از افتتاح این کتابفروشی گذشته است. من به لطف جورج توانستم روی پای خودم بایستم و اندک اندک با پس اندازهایم، سوئیتی نقلی بخرم. با آنکه چند سال از فوت جورج میگذرد، اما کتاب فروشی شکسپیر و شرکا کماکان، آرمان شهر نویسندگان سرگردانی است که دنبال محلی برای اقامت در پاریس هستند و رسم «گیاهان سرگردان»، پابرجا است. اکنون «سیلویا»، دختر جورج است که مدیریت این فروشگاه را به عهده دارد. هنوز گاهی سری به این کتاب فروشی میزنم و یاد دوران جوانی میکنم. همانطور که جورج در آن سالها آرزو داشت، شکسپیر و شرکا تبدیل به آرمانشهری سوسیالیستی شد که ظاهری شبیه کتاب فروشی دارد اما چیزی بسیار بیشتر از اینها است. در این سالها، بیش از 40 هزار نفر در این فروشگاه زندگی خود را گذراندهاند و نویسندگان بسیاری در دنیای عظیم کتاب های آن، ساعتهایی از عمر خود را سپری کردهاند.
شما هم میتوانید با تور پاریس از کتاب فروشی شکسپیر و شرکا دیدن کنید.